کد مطلب:313538 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:171

یک قطعه چک ولی بدون امضا
2. در سال 1355، هنگامی كه صندوق نذورات نصب شده در جلوی بیت العباس علیه السلام را تخلیه می كردیم، در بین وجوهات داخل صندوق، یك قطعه چك به



[ صفحه 353]



مبلغ 600 تومان در عهده ی بانك صادرات ولی بدون امضای صاحب حساب، توجه ما را به خود جلب كرد. چون چك بدون امضا فاقد ارزش حقوقی می باشد و از طرفی صادر كننده ی آن را نیز نمی شناختیم، با توجه به حساب جاری ایشان به بانك مربوطه مراجعه كردیم و از طریق بانك، شخص مورد نظر با نشانی كامل محل سكونت برای ما مشخص گردید.

پس از چند روز كه ایشان را ملاقات كردیم و جریان امتناع از امضای چك را جویا شدیم، ضمن اظهار تشكر از ما گفتند:

«بأبی أنت و امی یا أباالفضل العباس علیه السلام» كه ما هر چه داریم از این خانواده ی باعظمت و كرامت است. مسئله ی چك بدون امضای بنده، داستانی بس طویل دارد كه همه نشأت گرفته از عنایات و توجهات آن حضرت می باشد. شرح كامل ماجرا چنین است:

مدت چند ماه بود كه همسرم از ناحیه ی سینه اظهار ناراحتی می نمود و بعضی از اوقات به خود می پیچید. به هر كدام از پزشكان و اطبای شهر مراجعه كردم و عكس برداری و نمونه برداری و آزمایشات متعددی انجام شد، اما هیچ كدام مثمر ثمر واقع نگردید. هر روز از روز پیش شدت درد بیشتر می شد. قوای جسمانی او به تحلیل می رفت.

لاجرم او را به شیراز اعزام نمودم. در آنجا هم پس از چند روز معطلی و آزمایشات مجدد او را بستری كردند و تحت درمان و نظارت مستقیم بیمارستان قرار گرفت. اندكی بعد متخصص مربوطه، بنده را احضار و به طور خصوصی اظهار داشت كه خانم شما مبتلا به سرطان پستان می باشد و بهبودی او با خدا است، ولی از نظر ما 20 درصد احتمال بهبودی وجود دارد، لذا برای اطمینان بیشتر و نیز انجام آزمایشات مجدد و استفاده از داروهای مفید تا نتیجه ی كلی حداقل باید دو ماه در این بیمارستان بستری شود.

من حالتی مضطرب داشتم، روحم در آسمان ها مشغول پرواز و جسمم در اطاق نزدیكتر بود. هر كلمه صحبت او مانند پتكی بر مغز و استخوانم فرود آمد و نفهمیدم چه موقع و چه ساعتی اطاق را ترك كرده و مأیوسانه به نیت وداع آخر مجددا نزد عیال بازگشتم، ولی البته بر حسب ظاهر او را دلداری داده و باعث تقویت روحی او شدم. پس از ساعتی به او گفتم: من برای تهیه ی پول و سركشی به بچه ها به گچساران می روم ولی



[ صفحه 354]



زود برمی گردم. همسرم با كمال یأس و ناامیدی گفت: از نزد من دور نشو، چون من مرگ را نزدیك خود می بینم، اگر می روی چون این ملاقات ممكن است آخرین دیدار ما باشد مرا حلال كن و پس از من، از بچه ها هم مانند مادر و پدر، مواظبت كن و نیز اگر سرپرستی برای خانه انتخاب نمودی سعی كن زنی عفیفه و محجبه و متدینه باشد تا با دینداری و داشتن ایمان، كمتر موجبات آزار و اذیت بچه ها را فراهم كند.

من بر خلاف غوغای درونی خود، كه تمام وجودم در غم و اندوه بود، با خنده هایی مصنوعی و حالتی امیدوار كننده به تمام تقاضاهای او مهر تأیید می زدم تا بتوانم این حالت یأس را از خاطر او محو كنم.

سرانجام او را ترك كرده و با اتوبوس به مقصد گچساران به راه افتادم. در این فاصله ی زمانی، 5 ساعت تمام افكار خود را به «چه كنم، چه نكنم؟ به چه كسی پناه بیاورم؟ و آخر چه خواهد شد؟!» مشغول داشته و نهایتا به این نتیجه رسیدم كه باید از معصومین علیه السلام یاری بطلبم تا با معجزه ای عیسی گونه حیات از دست رفته مجددا به این كالبد اعطا شود. در یك لحظه به نظرم می رسید كه پس از بازگشت به شیراز، او را از بیمارستان مرخص كرده و به پابوسی و زیارت یكایك امامزاده ها ببرم و لحظه ای بعد با خود می گفتم چگونه ممكن است با زنی علیل كه حمل و نقل او مشكل است بتوانم این اعمال را انجام دهم؟ و تصمیم عوض می شد.

اضطراب خاطر و نداشتن تصمیمی راسخ، مرا عذاب می داد تا بالأخره به گچساران رسیدم و در آنجا، در حالیكه از خود بیخود بودم، ناگهان متوجه شدم كه در كوچه ی بیت العباس به سوی منزلم در حركتم! با خود گفتم من هم چند روز در اوایل بنای این ساختمان، كارهای جوشكاری آن را انجام داده ام، پس چه بهتر كه از صاحب بیت، باب الحوائج آقا قمر بنی هاشم علیه السلام، مدد جسته و به وی التجا نمایم، تا مرحمت آن حضرت عایدم شود. این را گفتم و دست در جیب بردم، پول قابل توجهی ندیدم ولی دسته چك را یافتم و با اینكه وجهی در حسابم نبود مع هذا یك فقره چك به مبلغ 600 تومان به عنوان گروگان وصول نتیجه، بدون امضا، به صندوق تقدیم كردم و پس از راز و نیاز و گریه ی زیاد به منزل خود رسیدم.

بچه ها، به محض مشاهده ی من، مانند حلقه ی انگشتر دور من جمع شده و احوال



[ صفحه 355]



مادر را جویا شدند. آنها را نوازش كرده و تسكین خاطر دادم و خوار و بار و مواد غذایی لازم را برای چند روز آنها تهیه نمودم. در خلوت از غم بی سرپرستی و بی مادری بچه ها به گریه و راز و نیاز و التماس با خدا می پرداختم و چون به هیچ وجه نمی توانستم در مورد تقاضای بچه ها مبنی بر ملاقات با مادرشان جواب رد دهم، هفته ی بعد یك روز كه به مناسبتی، تعطیل رسمی بود بچه ها را به شیراز بردم و آنها از نزدیك مادرشان را لمس و دیداری تازه كردند. من هم به سراغ متخصص مربوطه كه كشیك شب بیمارستان بود رفتم و جویای احوال بیمار شدم. اظهار داشت: فقط یك نوع آزمایش مانده بود كه امروز انجام شد، و نتیجه فردا مشخص خواهد شد. اگر نتیجه مثبت بود روز شنبه او را مرخص خواهیم كرد و دیگر ادامه ی دارو و درمان بی نتیجه خواهد بود، باید او را به منزل برده و هزینه و خسارات دیگری را متحمل نشوید، و افزود: خواه ناخواه، انسان روزی به دنیا می آید و روزی هم از دنیا خواهد رفت.

آن شب و روز آرام و قرار نداشتم و خواب به چشمانم راه نیافت. غم و اندوه تمام وجودم را فراگرفته بود؛ مخصوصا مشاهده ی صحنه ای كه مادر فرزندانش را نوازش و محبت می كرد و با یكایك آنها وداع می گفت دلم را آتش می زد.

دقایق و لحظات به كندی سپری می شد و من منتظر یك معجزه بودم، تا اینكه پرستاری مرا صدا زد و گفت: دكتر تو را احضار كرده است. در میان راهرو ساعت دیواری را دیدم كه عقربه های آن ساعت 4 را اعلام می كرد. با قدم های لرزان، كه توان تحمل جسمم را نداشتند، و در حالتی بین خوف و رجا به طرف اطاق دكتر حركت كردم. پس از عرض سلام، كه با صدای مرتعش صورت گرفت، ملاحظه كردم كه دكتر با صورتی بشاش و لبانی خندان رو به من كرد و اظهار داشت: آقای محترم، در نهایت خوشحالی و مسرت به شما مژده می دهم كه نتیجه ی نهایی آزمایش بیمار شما، پس از تأیید 3 مركز مهم آزمایشگاهی دانشگاه پزشكی، مطلوب بوده و ما اینك 50 درصد به بهبودی كامل ایشان امیدوار شده ایم. مگر شما در این مدت چه كار نیك و خیری را انجام داده اید كه تمام معادلات پزشكی ما را در این مدت به هم ریخته است؟!

در حالی كه از خوشحالی بغض گلویم را فشار می داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود، گفتم: آقای دكتر، من كار نیكی كه مهم باشد انجام نداده ام ولی از



[ صفحه 356]



متخصص ترین متخصص عالم، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام، تقاضا كردم كه به پاس آبرو و مقام رفیعی كه نزد خدا دارد، شفای عاجل این مریضه را از درگاه الهی درخواست كند. اكنون هم خداوند قادر منان از سر ترحم به حال این اطفال بی سرپرست، خواسته ی مرا اجابت فرموده اند!

بنا به دستور دكتر مبنی بر خلوت بودن مكان استراحت بیماران، فردای آن روز بچه ها را به وسیله یكی از بستگان به گچساران فرستادم و یك هفته دیگر در شیراز ماندم. الحمدلله رب العالمین، تاكنون كه 6 ماه از آن ماجرا می گذرد هر ماه كه از بیمارستان تستهای آزمایشگاهی به عمل می آید وضع او رضایتبخش بوده و هیچ گونه آثار و علائم سرطانی در وی وجود ندارد و وضع مزاجیش از روز قبل از بیماری هم بهتر و شاداب تر می باشد.

در خاتمه، با حالتی محزون گفت: ما هر چه داریم از ولایت آقا امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و فرزندان بلافصل او است. اگر همین قدر كه به دكتر و دارو و قرص و شربت اعتقاد داریم، با نیتی پاك و قلبی شكسته این بزرگواران را به كمك طلبیم و آنان را در درگاه خداوند سبب ساز و سبب سوز شفیع سازیم، هرگز نیاز به دارو و درمان نخواهیم داشت، «یا من اسمه دواء و ذكره شفاء».